** پر ِ پرواز **

هدیه ی پدر بزرگ

پدربزرگ به امیر قول داده بود اگر به مسجد برود و قرآن بخواند به او هدیه ای خواهد داد.بنابراین امیر هرروز به همراه پدرش به مسجد می رفت. در صف نماز می ایستاد و با جماعت نماز میخواند. هنگامی که آقای روحانی صحبت میکرد مودبانه به حرف های ایشان گوش می داد. روزها گذشت تا وقتی که پدربزرگ به خانه امیر آمد.امیر و خواهرش مینا خیلی خوشحال شدند. امیر به مینا گفت حتما پدربزرگ برای من هدیه ای آورده است. وقتی امیر و مینا نزد پدربزرگ رفتند پدر بزگ به امیر یک هدیه داد. امیر خیلی خوشحال شد و از پدر بزرگ تشکرکرد. ...
26 ارديبهشت 1392

قصه ی پیامبر

« روزی پیامبر (ص) نماز جماعت می‌خواندو جمعی به وی اقتدا کرده بودند . حسین (ع) که کودک بود، در همان نزدیکی‌ها بود؛ وقتی رسول خدا (ص) به سجده می‌رفت، حسین (ع) آمد و به پشت پیامبر (ص) سوار می‌شد و پاهایش را حرکت می‌داد و می‌گفت : « حُلْ … حُل‎ْ » ( که شتر را با تکرار این واژه می‌رانند) هنگامی که رسول خدا (ص) می‌خواست سر از سجده بردار، حسین را می‌گرفت و آرام به زمین می‌گذاشت و بلند می‌شد و وقتی که به سجده می رفت، باز حسین بر پشت رسول خدا (ص) سوار می‌شد و پاهایش را حرکت می‌کند و گفت: « حُلْ … حُل‎ْ » این موضوع تا آخر نماز تک...
12 اسفند 1391

داستان پیامبرمهربان

مهربانی با حیوانات   مهربانی به حیوانات       روزی پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) صحنه عجیبی دید. گروهی از مردان بر پشت چهارپایان و شترهایشان نشسته و گرم گفتگو بودند. چهارپایان هم خسته و خاموش ایستاده بودند، گویی که مردان آنها را به عنوان چهار پایه و پشتی گرفته و بر آنها نشسته بودند.   حضرت به آنها فرمود: «اگر چهارپایان شما سالم بودند آنها را صدا کنید و بر پشتشان سوار شوید، اما آنها را محل نشیمن خود برای صحبت کردن در کوچه و بازار قرار ندهید. چه می دانید، شاید چهارپا بهتر از سوارش باشد و بیشتر از او خدا را یاد کند!» و اسلام این چنین ما را به مهرورزی...
10 اسفند 1391

داستان ماهی

  سه ماهی در آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند . ماهی سبز ،  زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کم عقل بود .یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور کردند و قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهیها را بگیرند . سه ماهی حرفهای ماهیگیران را شنیدند .   ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد . فردا ماهیگیران رسیدند و راه آبگیر را بستند .  ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد ، پیش خودش گفت ، اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و روی سط...
10 اسفند 1391

داستان سینا کوچولو

داستان سینا کوچولو   داستان سینا کوچولو سینا کوچولو پسر مودب و پاکیزه ای است. سینا هروقت از مدرسه برمیگردد لباس هایش را روی چوب لباسی آویزان میکند. جوراب هایش را میشوید. وآنها را روی طناب آویزان میکند. ...
10 اسفند 1391

داستان حضرت موسی(ع)

کودکی حضرت موسی(ع)       کودکی حضرت موسی(ع) شبی فرعون خواب دید که آتش اطراف بیت المقدس شعله کشیده و قصر او در آتش گداخته شده است. تعبیرکنندگان خواب گفتند پسری در بنی اسراییل متولد می شود که نابودی تو به دست اوست.بنابراین فرعون دستور داد تمام فرزندان پسر قوم بنی اسراییل را که تازه متولد میشوند بکشند.حضرت موسی(ع)نیز در همان زمان متولد شد.از طرف خدا به مادر حضرت موسی(ع)وحی شد که به فرزندت شیربده وهرگاه احساس ترس کردی او را به دریا بینداز.فرعون از بدنیا آمدن حضرت موسی(ع)مطلع شد ودستور داد که او را بکشند.به همین دلیل مادر موسی فرزندش را در صندوقی قرار داد و به رود نیل انداخت. ه...
10 اسفند 1391
1